کد خبر: 180
|
23:51 - 1391/07/23
نسخه چاپی

شعر خردلی ...

شعر خردلی ...

 

 

 

 

حاجی داد زد که شیمایی بود» پیرمرد از دوباره ساکت شد
چشم خیسش به دخترش افتاد گفت «باقی ماجرا تلخ است …

گفت:« گفتند که قصر شیرین است مانده بودیم پس چرا تلخ است
یکی می گفت که بوی بادام است آن یکی گفت نه ، هوا تلخ است
حاجی داد زد که شیمایی بود» پیرمرد از دوباره ساکت شد
چشم خیسش به دخترش افتاد گفت «باقی ماجرا تلخ است …
بگذریم … زندگی که شیرین است حرف های جدید می گوییم …
چایی تازه دم که می نوشید … (خنده ای کرد) چای ما تلخ است»
گفتم «از خاطرات جنگ بگو» بغض خود را دوباره مخفی کرد
گفت « با خاطرات می جنگم که مرور گذشته ها تلخ است
از همان لحظه سخت جنگیدم همه ی روزهای سی ساله
جنگ با دشمنان چه شیرین بود ولی خب زخم آشنا تلخ است»
ظرف نقل را گرفت در دستش: «نقل ما را ببین چه شیرین است
چای و نقل و نبات باید خورد قصه قسمت و قضا تلخ است»
گفت: « صدای اذان می آید، لطفی کن با زبان شیرینت
من دعا می کنم تو آمین گو بی خودی هم نگو دعا تلخ است …»
گفت «این سینی دوا تلخ است کام من تلخه و غذا تلخ است
اینکه افتاده ام ز پا تلخ است پس بخوان این دعا … که شیرین است …»

نظر شما

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد