سرویس: جهاد و مقاومت
کد خبر: 94142
|
18:33 - 1400/11/06
نسخه چاپی

به مناسبت همایش شهدای روحانی استان اردبیل منتشر شد؛

بازخوانی خاطراتی از شهدای طلبه و روحانی استان اردبیل

بازخوانی خاطراتی از شهدای طلبه و روحانی استان اردبیل
پشت خاکریز گوشه ای نشسته و در خلسه ای عجیب فرو رفته بودم و زیر لب دعای توسل زمزمه می کردم. با وجود آنکه سنگینی خواب را بر روی پلکهای خود احساس می نمودم، اما نمی خواستم نعمت این لحظه های ناب عرفانی را از دست بدهم و دوست داشتم نهایت بهره را از این ساعت ها ببرم.

به گزارش سبلان ما ، قبل از عزیمت به جبهه با خواهش و التماس از من قول گرفت که در شهادتش شیون نکنم و حتی بر سر جنازه اش حاضر نشوم. گفت: مادر خواهش می کنم قول بده آخرین درخواست مرا اجابت کنی و اگر شهید شدم حتی در تشییع جنازه ام نیز شرکت نکنی و شیون و زاری ننمائی تا مبادا دشمن را خوشحال و شادمان کنی. چند ماه بعد از عزیمت طهماسب، فرزند دیگرم نیز راهی جبهه های جنگ شد. روزی در مجلس نشسته بودم که یکی از آشنایان خبر شهادت یکی از فرزندانم را آورد، چادر سر کردم و راهی سپاه شدم، در بین راه یکی از دوستان طهماسب را دیدم، از او پرسیدم: که آیا می داند کدام یک از بچه هایم شهید شده است؟ جواب داد: طهماسب به شهادت رسیده است. از همانجا به منزل بازگشتم وبه خاطر قولی که به طهماسب داده بودم. به تشییع پیکر مطهرش نیز نرفتم و آرام و در خفا گریستم.

شهید طهماسب اسدی

«مادر جان! شما را به خدا از پدرم رضایت بگیرید تا مانع رفتن من نشود. اگر سعادت و خوشبختی مرا می خواهید، اجازه بدهید به جبهه بروم. خواهش می کنم او را راضی اش کنید.»

او را در آغوش گرفتم و نوازشش کردم. با وجود آنکه تا آن لحظه من خود نیز مخالف جبهه رفتنش بودم. اما با مشاهده شوق و اشتیاق او، و اینکه سعادت و خوشبختیش را در جبهه می دید، نظرم عوض شد. من به راهی که او برگزیده بود، ایمان آوردم و در دل، تحسینش کردم.

به سراغ پدرش رفتم و بعد از گفتگوی فراوان به او گفتم: « ما چهار فرزند داریم. از میان آن ها سه فرزندمان برای تو و طهماسب نیز برای من باشد که من هم او را در راه اسلام قربانی می دهم.»

و به این ترتیب رضایت پدرش را نیز جلب کردیم و او عازم میعادگاه خود شد.»

کتاب: لاله های روحانی، ص12

 

شهید محمد اکبری

«یک شب محمد را در خواب دیدم، در حالی که قرآن کوچکی در دست داشت وارد خانه شد و خطاب به من که در کنج اتاق نشسته بودم، گفت: «پدر! آیات سوره نور را زیاد بخوان. اگر می خواهی خوب گوش کن تا همین الان من خودم یادت بدهم. »

و بعد با صدای دلنشین و بلندی به تلاوت قرآن پرداخت. حالت عجیبی بود. صدای او انعکاس غریبی می یافت: «الله نور السموات و الارض…» از خواب که برخواستم، همه آیات خوانده شده را از بر شده بودم و علی رغم حافظه ضعیف، هنوز هم به یاد دارم. خدا گواه است که هیچ سعی و تلاشی از خودم در جهت حفظ این آیات مبارکه انجام نداده ام.

یک بار هم که در فشار و مضیقه بودم و اوضاع مساعدی نداشتم، محمد رادر خواب دیدم که به من گفت: «پدر! آیا می خواهی حدیثی از حضرت علی (ع)» به تو بگویم؟» گفتم: «چرا که نه، محمد جان! بگو گوش می دهم»

گفت: «التماس کردن به خدا شجاعت است، اگر برآورده شود حاجت است و اگر برآورده نشود حکمت است. التماس کردن به خلق خدا، شرمندگی است، اگر برآورده شود منت است و اگر برآورده نشود ذلت است.»

محمد در یکی از آخرین نامه هایش خطاب به مادر چنین نوشته است: تو را به شهیدانی که گلوله ها گوشت تنشان را کباب کرده است و تکه تکه شده اند مرا حلال کن و از من راضی باش.

کتاب: لاله های روحانی، ص18-19

 

شهید محمد اکبری

«فرش اضافه ای در خانه مان بدون استفاده مانده بود که آن جمع کرده و در گوشه ای از اتاق گذاشته بودیم، محمد با دیدن فرش و اطلاع از موضوع بلافاصله از پدر و مادرم خواست که یا آن را به خانواده نیازمند و محتاجی بدهند و یا اینکه به مسجد محل هدیه کنند. می گفت: خدا را خوش نمی آید، خانواده ای هیچ زیراندازی نداشته باشد و آنوقت ما در خانه یک فرش اضافه کنار بگذاریم.»

کتاب: لاله های روحانی، ص19

 

 

شیهد هاشم بدیری

«مسئول پایگاه مقاومت در روستا بودم. وقت خداحافظی و وداع فرا رسیده بود. من و هاشم همدیگر را در آغوش کشیدیم. و با اشک دیده هایمان، خط جاری شهادت را ترسیم کردیم. هنوز دست در گردن همدیگر داشتیم که گفت:

- این آخرین ملاقات ما است حلالم کن.

سخنی بود که از اعماق دل او برآمده بود و حکایت از مسافرتی خونین داشت.

-نه انشاء الله برمی گردی.

-به جان امام قسم، در این هجرت یا باید شهید شوم یا کل دشمن باید نابود شود.

او رفت و نگاه حسرت بار من هنوز هم در پشت سر او، ادامه دارد.»

کتاب: لاله های روحانی، ص32

 

شهید عارف تقوی

زمستان شروع شده بود و سوز و سرما بیداد می کرد. برف و کولاک، چهره شهر را دگرگون کرده بود و با وجود آنکه پالتو ضخیمی بر تن کرده بودم، اما باز هم سرما اذیتم می کرد. شال گردنم را دور صورتم پیچیدم و با عجله به راهم ادامه دادم.

تازه مدرسه تعطیل شده بود و من راهی مسجد اعظم بودم. آن روزها من و عارف و عده دیگری از جوانان در «کانون علم وایمان» مسجد، مشغول فعالیت بودیم و اغلب وقتمان را آنجا سپری می کردیم.

بالاخره، باهر سختی بود به مسجد رسیدم. بچه ها دور بخاری نفتی مسجد حلقه زده بودند و خودشان را گرم می کردند و از سرما و کولاک شدید آن روز حرف می زدند.

عارف را دیدم، که گوشه ای از مسجد نشسته و مثل همیشه مشغول مطالعه است. پس از سلام و احوالپرسی، متوجه لباسش شدم. طبق معمول، همان پیراهن سفید رنگ همیشگی اش را بر تن کرده بود. ناراحت شدم و به خاطر علاقه قلبی که به او داشتم، با اعتراض پرسیدم چرا لباس بیشتری به تن نکرده است و خواستم پالتویم را به او بدهم تا موقع بیرون رفتن به تن کند. خندید وگفت:

«من از بچگی اینگونه عادت کرده ام و حالا بدنم مقاوم شده است و هیچوقت سردم نمی شود، خودتان را نگاه نکنید که این همه لباس می پوشید و باز هم سرما می خورید.»

از جواب او برآشفتم و گفتم که او مغرور شده است و نتیجه اش را وقتی سرما خورد، خواهد دید. خندید و سرش را آرام پایین انداخت و دیگر هیچ نگفت. بعدها فهمیدم که او فقط همین لباس را داشت و غیر از آن دیگر هیچ لباسی نداشته است که بپوشد اما عزت نفس او موجب شده بود تا ما هرگز به این موضوع پی نبریم.

کتاب: لاله های روحانی، ص43

 

 

شهید سجاد حسینی

در گردان علی اصغر، لشگر 31 عاشورا کنار هم بودیم. دست سرنوشت من و سجاد را، که پسرخاله بوده و از همان کودکی با هم بزرگ شده بودیم، در میدان جنگ نیز کنار هم قرار داده بود تا من در آخرین لحظات نظاره گر عروج عرفانی او باشم. سه شب بود که پشت سر هم، هرشب رزم شبانه داشتیم و در هر نوبت تعدادی از یارانمان که سبکبال تر بودند، پر گشوده و به شهادت می رسیدند.

شب سوم سجاد در حالی که غم و اندوهی عمیق بر چهره اش نشسته بود به من گفت: « انگار مادرم راضی نیست که من شهید بشوم، برای همین است که با این همه درگیری، من همچنان سالم مانده ام. آخر مگر من چه گناهی کرده ام که نتوانسته ام لیاقت شهادت را به دست آورم».

دلداریش دادم و قدری به شوخی و مزاح و یادآوری خاطرات شیرین کودکی، از ملال و اندوه او کاستم و پس از مدتی هر دو خسته وبی رمق در خواب فرو رفتیم.

با صدای سجاد که مشغول نماز بود، از خواب برخاستم. سجاد در حالی که از شادی در پوست نمی گنجید به طرف من آمد و با خوشحالی و شعف گفت: «سرانجام من قبول شدم عمران! من قبول شدم».

با تعجب معنای حرفش را پرسیدم. جواب داد: «در خواب دیدم، سیدی نقاب بر چهره و سوار بر اسب نزد من آمد و گفت که شهادت من مورد قبول واقع شده است. دست مرا گرفت و سوار بر ترک اسب نمود و با خود برد».

سجاد سرانجام در همان شب و در تاریخ 20/1/66 در عملیات کربلای 8 در معراج گاه شلمچه، در حالی که کوله پشتی پر از "خرج آر پی جی" بر دوش داشت، با اصابت منور دشمن در هاله ای از آتش و در حالی که قرآن کوچکی را از جیب درآورده و دست به سوی آسمان بلند کرده بود، درمقابل دیدگان بهت زده ما همچون پروانه ای در آتش فنا سوخت و به دیدار یار نایل آمد.

کتاب: لاله های روحانی، ص67

 

شهید شفیع حلیمی اصل

خاطره ی زیر را شهید خود روزی برای خانواده نقل می کرد:

در یکی از عملیات جنگی به محاصره افتاده بودیم و دشمن از هر طرف راه را بر ما بسته بود. سیل گلوله و خمپاره از همه طرف بر سر ما می بارید راه را بر ما بسته بود. سیل گلوله و خمپاره از همه طرف بر سر می بارید. دیگر هیچ امیدی به زنده ماندنمان نمانده بود. دوستان و همرزمانم یکایک کنار من در خون خویش می غلطیدند و به شهادت می رسیدند. خارج شدن از محاصره امری محال می نمود.

در دلم غوغایی بر پا شده بود. من هنوز آمادگی شهادت نداشتم. هنوز لیاقت یک شهادت عاشقانه را پیدا نکرده بودم. کارهای زیادی داشتم که حتماً باید انجام می دادم. با خدا به راز و نیاز پرداختم و از او خواستم که از این مهلکه به سلامت بازگردم تا پس از کسب آمادگی ولیاقت لازم، خرسند و راضی، جانم را تقدیم او نمایم. در این حین خداوند با الهام خویش در قلب من چنان یقین محکمی نسبت به زنده ماندنم در این عملیات القا نمود که با این ایمان، در نهایت سهولت و راحتی، از میان گلوله های بی امان عراقی ها گذشتم و از محاصره رهایی یافتم.

ایمان به زنده ماندن، پس از این راز و نیاز، چندان در من قوت گرفته بود که حتی در آن موقع خطرناک در کمال ناباوری همرزمان، یکی از دوستان زخمی خود را نیز از مهلکه نجات دادم.

من نمی خواستم بدون آمادگی و کسب شرایط لازم به شهادت برسم و پیش خدا بروم و خداوند نیز دعای مرا اجابت کرد. من رسالت سنگینی بر عهده داشتم. باید خودم را برای شهادت آماده می کردم.

کتاب: لاله های روحانی، ص70

 

 

شهید شفیع حلیمی اصل

مروری در مجموعه دست نوشته هایی که از او به یادگار مانده، از جمله دفترچه کوچک جیبیش و نیز دو عدد کارت همراهش که خود او، یکی را از کاغذ مقوا و دیگری را از بروشور مخصوص یادداشت نوار کاست به زیبایی درست کرده و همواره به همراه داشته است و اکنون در نزد خانواده اش محفوظ می باشد؛ می تواند گویایی از مجاهده و تلاشهای شهید در طی راه تکامل و ریاضت نفس، جهت کسب معرفت و تقوا باشد.

او در یکی از این کارت ها به ازاء هر عمل ناپسند هر عمل مستحبی برای خویش جریمه هایی تعیین نموده، از جمله:

1.به ازاء هر جمله اجباری 10ریال

2. سخنان بیهوده و غیر لازم 25 ریال

3. شوخی بی جا 300 ریال

4. ترک نماز شکر 500 ریال

5. قضا شدن نماز شب یک جزء قرآن و گرفتن روزه کامل

در کارت دیگر، برنامه های روزانه خود تنظیم و مرامنامه زندگی اش را مشخص نموده و طی یادداشتی عمل به آن را مثل نماز بر خود واجب شمرده است:

الف) صبح اول وقت: مناجات و دعا (و قدم زدن در گورستان و تفکر)

ب) اهداء خون در یک سال 3 بار

ج) احترام، محبت ـ سکوت ـ خلوت ـ ذکر و متوجه به او ـ همیشه

د) کارهای خودم را همیشه خودم انجام بدهم

و) ظهرها قرآن خواندن

کتاب: لاله های روحانی، ص73

 

 

شهید حمزه سلیم زاده

آشنایی او با حوزه، آثار عمیقی در ذهن و روحش گذاشت و همین ارتباط موجب شد تا بعد از انقلاب با گروه فداییان اسلام آشنا شود. مدتی، آموزش تکاوری دید و در مبارزات ایام انقلاب با وجود سن کم، تلاش گسترده ای داشت. او همه توان خود را وقف کمک به اسلام و انقلاب کرده بود. حمزه که در هفت سالگی مادرش را از دست داده بود، احترام به پدر را از وظایف اصلی و اولیه خود می دانست و در برابر فرمان او مطیع بود و سعی می کرد تا اسباب ناراحتی اش را فراهم نیاورد و در همه کارها به او کمک می نمود.

هرگاه به روستا بازمی گشت بیکار نمی نشست و وقت خود را با حفر چاه و نیز کار در باغ سپری می کرد. چاه هایی که او کنده است، هنوز هم مورد استفاده مردم محل است. وقتی از او سؤال می شد که چرا این کار را انجام می دهی؟ این چند روزی که به مرخصی آمده ای بهتر است استراحت کنی. پاسخ می داد: «من دلم می خواهد مردم محروم منطقه به آسایش و آرامش برسند و از آب این چاه ها استفاده کنند. او شیوه مولایش علی را الگوی خود قرار داده بود.»

کتاب: لاله های روحانی، ص113-114

 

شهید حمزه سلیم زاده

جشن عروسی خواهرش نزدیک بود. حمزه به دوستانش سفارش کرده بود، خبر شهادت مرا به تأخیر بیندازید تا مراسم عروسی، دچار مشکل نشود. از قضا آن روزها پدرش هم در جبهه حضور داشت. حمزه چند روز قبل از شهادت در منطقه شلمچه مجروح شده بود او را به بیمارستان منتقل کردند. تنها یک روز در آنجا بستری شد و روز بعد بدون اطلاع و بی خبر از مسؤولین، تخت بیمارستان را ترک کرده، به منطقه بازگشت.

فرماندهان ارشد و همسنگرانش اصرار کردند چند روزی را در پشت جبهه بماند تا زخمش التیام یابد. ولی او قبول نکرد و با همان وضع در کنار همرزمان خود به فعالیت مشغول شد. روز بعد با چند تن از یاران خود به خط مقدم می رفت، با سلاح کاتیوشای دشمن مورد اصابت قرار گرفت و به شهادت رسید.

عصر همان روز پدر حمزه برای دیدار فرزند، به موقعیت شهید اجاقی آمد. همرزمانش از چشم وی پنهان شدند و تنها یکی از برادران پیشوازش رفت و او را به سنگر خود برده، خبر شهادت پسر را به پدر داد. پدر چند روزی مرخصی اضطراری گرفته و به روستای خود بازگشت. خونسردی خود را حفظ کرد و خبر شهادت فرزند را به کسی نگفت تا شاید عروسی خواهر به تأخیر نیفتد، چرا که این آخرین خواسته برادر بود. او به بهانه جشن عروسی تمام چیزهایی که برای تشییع پیکر شهید لازم بود، تهیه کرد. اما یک روز، قبل از عروسی تمام ماجرا فاش شد و خبر شهادت حمزه در روستا پیچید. مراسم عروسی تعطیل شد. آن روز روستای کوچک کویچ حال و هوای دیگری داشت، همه اهالی بسیج شده بودند تا مراسم تشییع شهید را هرچه با شکوهتر برگزار نمایند، برادران رزمنده لشکر عاشورا هم به روستا آمده بودند. سخنرانان از شجاعت و استقامت حمزه سخن می گفتند. پدر شهید هم پشت میکرفون در اتومبیل نشسته، با صدای بلند شعار می داد و مردم را به شکیبایی و پایداری دعوت می نمود.

کتاب: لاله های روحانی، ص115

 

شهید محمد رحیم فتحی

«با آمدن شب و فروکش کردن درگیری ها، بچه ها فرصتی پیدا کرده بودند تا پس از ساعت ها نبرد مداوم، اندکی پشت خاکریزها به استراحت بپردازند و تجدید قوا کنند. گاهی صدای زوزه گلوله خمپاره و به دنبال آن انفجار مهیبی سکوت سنگین شب را می شکست.

من پشت خاکریز گوشه ای نشسته و در خلسه ای عجیب فرو رفته بودم و زیر لب دعای توسل زمزمه می کردم. با وجود آنکه سنگینی خواب را بر روی پلکهای خود احساس می نمودم، اما نمی خواستم نعمت این لحظه های ناب عرفانی را از دست بدهم و دوست داشتم نهایت بهره را از این ساعت ها ببرم.

گاه گاهی زیر نور منورها که برای لحظاتی دشت را روشن می کرد، قیافه خسته و معصومانه اطرافیانم را که به آرامی در خواب فرو رفته بودند از نظر می گذراندم: مجید، سعید، جعفر، محمدرحیم و… چقدر زیبا تلالؤ ایمان و اخلاص را می شد در چهره های روحانی و ملکوتی شان مشاهده کرد. قیافه محمد رحیم آن شب جذبه دیگری داشت و به قول بچه ها نور بالا می زد. نورانیت خاصی از چهره اش هویدا بود. خیره در صورتش می نگریستم که به آرامی چشم گشود: «بیرامی جان چرا به ما خیره شدی برادر
؟ بلند شو، بخواب، بگذار ما هم استراحت کنیم.»

با خنده گفتم: « محمد رحیم! قیافه ات خیلی نورانی شده، باور کن دیگر با وجود تو احتیاجی به منور نیست. مطمئنم تو هم رفتنی شده ای.»

آهی کشید و گفت : « نه آقا! ما که از این توفیق ها نداریم. هنوز لیاقت شهادت را پیدا نکرده ایم.»

کم کم خواب بر من چیره شد و در عالم رؤیا فرورفتم. هنوز ساعتی نگذشته بود که ناگهان با صدای انفجار مهیبی از خواب پریدم. گرد و خاک زیادی در فضا پیچیده بود. کتفم سوزش زیادی داشت، ترکش خمپاره کتفم را دریده بود و خون از آن جاری بود. صدای آه و ناله بچه ها بلند شده بود، گرد و خاک فروکش کرد. به اطراف خود نگریستم، محمد رحیم شهید شد و من پیکر بی جانش را در آغوش کشیدم.

 

گردآوری و انتشار: مهدی جدی

انتهای پیام/ج

نظر شما

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد