01:49 - 1401/12/12
کد خبر: 98025

زندگی‌نامه شهید ناصر رسولی جمادی

شهید ناصر رسولی جمادی در مجالس مرحوم شيخ سعيد حاضر مي شد و از او خط مشي مي گرفت، در آن زمان حزب‌هاي مختلفي در جامعه بودند که مي‌خواستند عقايد خودشان را به کرسي بنشانند، با آنها وارد بحث می‌شد و متقاعدشان می کرد.

به گزارش سبلان ما ، زماني که بهار عطر دل انگيزش در طبيعت پراکنده بود و طبيعت رخت عوض کرده  وسبزينه پوش شده بود در 11/1/1342 در روستاي جمادي  شهيد ناصر رسولي جمادي در خانواده اي فقير و اما مومن چشم  به دنيا گشود.

 به گفته مادرش شهيد آسان وسهل به دنيا آمد پسر بزرگم  را فرستادم  دنباله مادرم  ( مادربزرگ شهيد) مادرم وعروسمان آمدند وبا کمک آنها وماما خيلي راحت اين بچه به دنيا آمد . چون فقير بوديم مادرم هم در بزرگ کردن اين بچه ها به من کمک مي کرد ومن به کمک مالي که مي کردند  بچه بزرگ  وبزرگتري شد خيلي زرنگ وشلوغ بود يک بار در کودکي آنقدر شلوغ کرد در اطرافم ظرف سفالي بود با عصبانيت به طرفش پرت کردم به پيشاني اش  خورد زخمي شد وخون آمد الان هم وقتي به ياد آن روزي مي افتم ناراحت مي شوم با برادر بزرگش دوست و رفيق بود وقتي گوسفندان را به چرا مي بردند با اين که بچه تر از او بود به او مي گفته پا شو گوسفندان را به دوش . خيلي زرنگ ودرس خوان بود هميشه بيست مي گرفت اين درس خواني  را تا بزرگي هم ادامه داد ودر آخر هم خيلي خوب به سرانجام رساند با بچه هاي وهم سالانش در روستا بازي هاي مختلف مي کردند در ابتدا تولدش در روستاي جمادي مدرسه نبود اما قدوم مبارک شهيد باعث شد تا او به من دبستان رفتن برسد به روستا مدرسه بيايد انگار روزگار هم مي دانست او بايد درس بخواند وسرنوشت او را براي ادامه تحصيل به شهر وفعاليتهاي انقلابي بکشاند تا کلاس چهارم  را در روستاي  جمادي خواند چون پنجم در جمادي نبود در روستاي قلعه جوق خواند ولي براي ادامه چون راهنمائي در روستاها نبود مجبور شد به شهر مهاجرت کند سال تقريباً  54 به اردبيل آمد  مدت کمي در خانه عمو وعمه اش ماند ولي بعدها به مسافر خانه نونهال در چهار راه امام آمد آنجا هم کار مي کرد وهم شبها مي ماند از همان زمانها به جريان انقلاب پيوسته بود شرکت در راهپيمائيها  ورفتن به منبر  آيت ا.. مروج وپيگيري فرمانهاي حضرت امام از فعاليتهاي انقلابي او بود . در 10 سالگي 52 سرخک گرفته بود و خيلي تب داشت در روستا امکان بود برادر بزرگش خواست او را به اردبيل بياورد ماشين گير نيامد به اين که خودش هم مريض بود وپادرد شديدي داشت شهيد راکول کرد وتا روستاي ديجويجين آورد  از آنجا او را با جيپ به اردبيل آوردند ودر خانه عمه شان از فرط خستگي برادر بزرگش وهم به دليل پا درد بيهوش شد وبه مدت يکماه شهيد در اردبيل ماند  خوب که شد دو باره به روستا برگشت وادامه تحصيل داد.

 بخشعلي رسولي برادر بزرگ شهيد مي گويد : چند سال بعد از اردبيل رفتنش به روستا آمده بود وبچه هاي ده را درمسجد جمع کرده وبراي آنها سخنراني مي کرد  اين شعر را درآنجا براي بچه ها خواند:

آبادي بتخانه ز  ويرانه ماست           جميعت کفر از پريشاني ماست

 اسلام به ذات خود ندارد عيبي            هر عيب که است از مسلماني ماست

 با اين که بچه بود اما روحش بزرگ و متعالي بود در زمان تحصيل  در روستا به ديگر همکلاسيهايش کمک مي کرد تا درسهايشان را خوب  بخواند  مي گفت   اگرآدامس بجوئيد درسها يادتان مي رود از بچگي بنماز وروزه اهميت مي داد . به فاميلها وآشنايان خيلي احترام مي گذاشت وخيلي مهربان بود روزي در ماه رمضان نزديک افطار  بخانه آمد وديد من وزن برادرش افطاري درست کرده ايم گفت مادر آن پسرعمو وپسرعمه  ات با هم اختلاف دارند وقهرند اين همه غذا پخته اي  چرا آنها را به افطار دعوت نمي کني  وآشتي نمي دهي با اين حرف بچه به خودم آمدم ودر دل گفتم چرا خودم به اين فکر نيافتادم . خلاصه حضور او در روستا ودر کنار خانواده با اين که کم بود اما  مفيد وپر رنگ بود.

 در زمان بعد از انقلاب هم شهيد خيلي پرشور وفعال بود درمجالس مرحوم شيخ سعيد حاضر مي شد واز او خط مشي مي گرفت در آن زمان حزبهاي مختلفي در جامعه بودند که ميخواستند عقايد خودشان را به کرسي بنشانند وهر حزبي بحث مي گفت ودلايل خود را به ديگران توضيح مي دادند شهيد درآن موقع در مسافرخانه نونهال مي ماند و صاحب آن جا به شهيد مي گفت تو برو جلو حرف بزن ما حرف زدن بلد نيستيم ما هم ساتورها را در دست پشت سرت هستيم اصلاً نترس او هم شروع به بحث با کمونيست ها مي کرد در يک طرف کمونيستها مي ايستاد ودر طرف ديگر انقلابيون ، شهيد با دلائل وآيات قراني  واحاديث  استدلال مي کرد وآنها را محکوم مي نمود وقتي در اردبيل بود خانواده اش  براي او رخت لباس خريدند مرتب به او سر مي زدند مادرش از ده برايش تخم مرغ مي فرستاد .

 خيلي مهربان  بود وبه همه فاميلها سر مي زد وحتي در تهران واردبيل سر مي زد وبر ايشان هديه مي برد  وبه همين خاطر همه در موقع شهادتش در جمادي جمع شدند.

 بعد از انقلاب به تبع همان روزها در زمان بيکاري  به پايگاه ميرزاعلي اکبر مرحوم مي رفت وفعاليتهاي بسيجي انجام مي داد يکي از موهبتهاي الهي به شهيد صداي خوب و گوش نوازش بود در مراسمات دعاي پايگاه مداحي مي کرد وزماني هم که در منطقه بود براي رزمنده ها مي خواند.

فعاليت در پايگاه ميرزاعلي اکبر او را با افراد وارسته وبزرگوار آشنا ودوست کرد مانند مرحوم آيت ا.. مروج ـ شهيد اصغر باقري خيرآبادي ـ شهيد سليم نوعي اقدم ـ شهيد سلمان نوعي اقدم ـ رضا اقتدي زاده حاج حسين حاج محمدي ـ ايرج محمد پور وسايرين بزرگوارني که همه شهيد خيلي چيزها آموختند وهم از  شهيد خيلي چيزها ياد گرفته اند  تحصيلات راهنمائي شهيد که تمام شد در زمان دبيرستان ( شريعتي) به دليل مشکلات مالي مجبور شد روزها کار بکند وشبها  درس بخواند وبلافاصله از دانشگاه در سال 62تا63 پذيرفته شد . چيزي که يکي از آرزوهاي او محسوب مي شد  خيلي به تحصيل علاقه داشت خيلي کتاب داشت وآگر پولي به دستش مي رسيد باز هم کتاب مي خريد در نگهداري آنها کوشا بود  ودر کنار تحصيل در در دانشگاه آزاد دروس حوزوي شروع کرده بود  گفتني است تحصيل علم و دانش هرگز او را از هدفهاي بزرگش دور نمي کرد  بلکه به بينايي کافي براي ادامه اين راه مي بخشيد . مدتي با يکي از  برادرانش در يک کارگاه نجاري مشغول به کار شدند رفتن به جبهه را نيز از همان اوايل جنگ شروع کرده بود فوق العاده به حضرت امام علاقه داشت ومي گفت تکليف شرعي و وظيفه است بايد برويم هيچ کس هيچ چيز مانع او از رفتن نمي شد.

 مادرش نقل ميکند: روزي به روستا آمد واسلحه اي هم با خود داشت هدفي را بالاي تپه اي گذاشت وگفت بزن عمويش از آنجا رد مي شد گرفت ويک تير زد اما به هدف نخورد من زدم درست به هدف خورد مرا تشويق کرد وگفت  آفرين به مادرم  قربانت بروم. چون از خانواده دور بودم ومي دانست اگر همه جبهه رفتن هاي او را بدانند نگران خواهند شد اکثراً  مخفيانه مي رفت ودر سال تقريباً 62 در کميته پخش مصالح ساختماني استخدام شد و در آنجا کار مي کرد دوستانش اورا تشويق به ازدواج مي کردند دوست و همرزم او قربان عليزاده مي گويد: از سال 60  در پپايگاه ميرزاعلي اکبر با او آشنا شدم بزرگترين خصيصه او کمک به فقرا ودستگيري از آنها بود داراي روحي الهي بود هميشه مي گفت بايد همه چيز خود را فداي دين بکنم  از طريق من ( عليزاده ) با يکي از فاميلهاي ما آشنا شده بود  يک روز دو نفري اوايل سال 63 به خواستگاري رفتيم حرفها که تمام شد من شروع به نوشتن کردم شهيد ديد نمي توانم خوب وروان بنويسم  گفت فلاني پس چرا سريع تر تمام نمي کني خودش قلم را گرفت با سليقه وادبيات  خاص خودش شروع به نگارش کرد.

 اما او ( شهيد ) بايد خبر ازدواجش به خانواده اش در روستا مي رساند به ده رفت مادرش در حال بريدن رشته بود گفت کارت را تمام کن مي خواهم ترا به شهر ببرم ازدواج کرده ام مادرش با تعجب  گفت چه کار کرده اي گفت شوخي مي کنم عموهايم  در شهر مرده اند ترا آنجا مي برم مادرش گفت زبانت را ببر بيچاره هستند چرا بيچاره هستند چرا بميرند گفت اصلاً راست گفتم ازدواج کردم ومي خواهم ترا هم ببرم عروس را ببيني!1

بالاخره مادر وبرادر وخواهرانش را به اردبيل آورد آنها وقتي به خانه عروس رسيد ديدند خيلي مهمان هست وعاقد هم آمده عصر آن روز حاج آقا سيدحاتمي عقد را خواند و به اين ترتيب شهيد ازدواج کرد فرداي آن روز به  همراه خانواده اش به روستا برگشت در جمادي  برايش مراسم عروسي گرفتند وقتي مي خواست  به شهر برگردد گفت فصل کار است شما سرکارتان باشيد آنجا با عموهايم خودم عروسي مي گيريم در شهر هم  مراسم خيلي مختصري گرفت وزندگي ساده توأم با مراسم بي تجمل او در گوشه اي از خانه پدرزنش شروع شد . در ابتداي کار با عروس خانم صحبت کرده بود من به جبهه خواهم  رفت وممکن است شهيد شوم اگر راضي هستي بله بگو ؛ همسرش خانم سوسن مهرداري هم پذيرفته بود.

در زمان اشتغال در کميته مصالح سه هزار تومان حقوق مي گرفت بيشتر آن را دفتر وقلم مي خريد ودر بين بچه هاي روستا ي جمادي پخش مي کرد وقتي براي سرزدن به خانواده  به ده مي رفت به خانواده ومادرش مي گفت براي من رختخواب پهن نکنيد اگر جاي خوابم راحت باشد خواب مي مانم ونماز صبحم قضا مي شود.

نذر کرده بود اگر در دانشگاه قبول شوم کاپشنم را به فقيري خواهم داد وقتي قبول شد نذرش را ادا کرد در زماني که در کميته پخش مصالح ساختماني کار مي کرد خيلي مراقب بود که حقي ضايع نشود اغلب خود به روستا سر مي زد واز نزديک نياز افراد را بررسي مي کرد بعد مي آمد با درخواست آنها موافقت مي کرد.

 همسرش (سوسن مهرداري)  مي گويد :  بزرگترني دليلم براي شروع زندگي  مشترک با او ايمان وصداقت بود مدت زمان زندگي مشترکمان نيز نزديک  به دوسال بوده وحاصل اين ازدواج دختري بنام خديجه است که در زمان شهادت پدرش هشت ماهه بود . همسرش ادامه مي دهد در هنگام تولد بچه با هم بيمارستان رفتيم خيلي خوشحال بود از اول گفته بود اگر بچه دختر بود اسمش را خديجه واگر پسر بود مصطفي مي گذارم چون بچه متولد شد با خوشحالي گفت نامش را خديجه گذاشتم اما او مرا نخواهد ديد وقتي بزرگ شد و زبان باز کرد به سر مزار م خواهد آمد انگار مي دانست واز لوح محفوظ خبر داشت همانگونه هم شد . همسرش  مي گويد در کارهاي خانه در صورت فراغت بيشتر در شيشه پاک کردن و. به من کمک مي کرد. از اخلاقش  راضي هستم با همه خانواده من (همسر) مهربان وبا احترام بود  او( شهيد) به حجاب خيلي اهميت مي داد ومي گفت به دختر بگوييد در راه دين رفتم مواظب حجابش باشد چادر بر سرش کنيد.

همسر شهيد مي گويد : روزي ماهي خريده بود آن را براي نهار آمد کردم وپختم وقتي به خانه آمد وسر ماهي را در ماهي را در سطل  ديده بود رفت وآن را آورد ودر کيسه سياهي گذاشت ودرش را محکم بست وگفت مبادا ازاين کارها بکني  بلکه کسي بضاعت خريد ندارد . اغلب به خوابم مي آيد (همسر) گريه مي کند مثل اينکه از دخترش نگران است به مسائل ديني وفرائض خيلي حساس بود دوستش قربان عليزاده نقل مي کند روزي ماه رمضان چند جوان را در خيابان در حال خوردن روزه ديده بود واو خيلي ناراحت شد گفتم چرا ناراحت مي شوي جوان هستند نمي فهمند گفت چراهمه چيز رامي فهمند جز تکاليف الهي را ؟

همچنين روزي از طرف پايگاه ميرزا علي اکبر به درياچه  نئور اردو رفته بوديم هرکس براي خود مسئوليتي عهده دار شده بود شهيد گفت شما همه کارها را تقسيم کنيد کاري را که هيچ کس نمي خواهد انجام دهد به من واگذار کنيد چون هدفش الهي بود  وخواسته اش جلب رضاي خداوند يگانه بود.

حميده رسولي  خواهر شهيد مي گويد: روزي به وسايل وساک جبهه اش نگاه مي کرد ديدم   دو  زير پيراهن دارد گفتم دو تا  را مي خواهي چه کار ؟گفت در منطقه که بودم شبانه لباسهاي خاکي بچه ها را با آب تانکر شستم بچه ها صبح بيدار شدند همه لباسها را برداشتند براي من فقط اين دو زير پيراهن مانده است .

 خواهرديگرش مي گويد در عاشورا در شبيه خواني  در روستا شبيه خوان مي شد شهيد نقش امام حسين را بازي  مي کرد وامام خوان بود آخرين سالي که در روستا شبيه اجرا شده در وسط ميدان که شهيد مي شود بلند مي شود ودعا مي کند که خدايا ياري کن واقعاً شهيد شوم نه در شبيه و در آن لحظه همه  آمين مي گويند وبعد ها مردم ناراحت مي شوند چرا آنگونه گفتي وآن آمينها اجابت شد وشهيد به آرزوي  قلبي اش رسيد.

 سوغات رسولي جمادي برادر شهيد در خاطره اي نقل مي کند روزي ( تقريباً يکسال پيش از شهادتش يعني سال 64) با دوستانش به سردابه رفتيم من ويکي از دوستان شهيد يعني حاج حسين حاج محمدي اسلحه در دست خواستيم پرنده اي که روي صخره اي نشسته  بود را بزنيم او عصباني شد ونگذاشت وگفت حال اگر دشمن جلوي رويتان بود از زدن عاجز مي مانديم حال چه شده به آن پرنده بيچاره زورتان رسيده ؛ راه افتاديم به طرف اردبيل وسط راه چشمه اي بود آنجا متوقف شديم قوطي کنسروي پيدا کرد وگذاشت بالاي صخره اي گفت بزنيد من ودوستش زديم به سنگ صخره خورد هنوز هم جاي آن تيرها روي آن صخره مانده ولي وقتي آن شهيد وقتي خواست بزند گفت چشمها را ببنديد ودر آن واحد شليک کرد وقوطي به هوا رفت دوست وهمرزم شهيد،آقاي موسي محمد الاف مي گويد در زمان انقلاب خيلي فعال بود  ودر راهپيمائي شرکت مي کرد ودر زمان درگيري کردستان در گروه فدائيان چند بار براي دفاع از مرزها به کردستان رفته بود تا شورشها را خنثي کند . او( همرزم) شهيد را فردي خود ساخته ترسيم مي کند وانگيزه شهيد را از حضور از جبهه اعتقادات ديني وباورهاي انقلابي وتلاش براي پيش بردن اهداف دين وانقلاب بيان مي کند ـ دوست وهمرزم شهيد موسي محمد الاف در زمان جنگ ستاد ازدواج در شهرها تشکيل شده بود که به زوجهاي جوان لوازم اوليه زندگي اعطا مي کرد در آن موقع شهيد تازه ازدواج کرده بود مادرزنش براي گرفتن سهميه لوازم ازدواج به ستاد مراجعه مي کند  همکاران شهيد قبل از موعد وخارج از نوبت حواله ميدهند شهيد وقتي جريان رامي فهمد از دوستانش  مي پرسد  آيا نوبت من رسيده بود آنها مي گويند چهار ماه مانده ولي – که او فوراً حواله را پس مي دهد ومي گويد در نوبت خودم به من حواله بدهيد .

قربان عليزاده دوست وهمرزم شهيد مي گويد : يکبار زماني که شهيد در کميته پخش مصالح مسئول بود برايش  رشوه مي دهند ومي گويند  زودتر به ما مصالح بده او رشوه را به محضر آيت ا.. مروج ميبرد ومي گويد فلاني به من پول داده کارش را راه بياندازم من وقت ندارم شما کار او را راه بياندازيد .

 آقاي علينژاد فرمانده وقت اردبيل که با شهيد در موقعي که در کميته  پخش مصالح بود همکار بودند در زمان شهادتش د رمراسم حاضر شده وبه دوستانش گفته شايد شما  با اينکه با او دوست بوديد به اندازه ما که با او کار کرده ايد نشناسيدش او چون از بسيجيان داوطلب بود که در سختترين شرايط وعمليات به منطقه مي رود ودر ساير مواقع برمي گشت در صحنه هاي شهري خدمت مي کرد مادرش مي گويد وقتي به روستا مي آمد وبرايش  غذا ميکشيديم ومي گفت اول بايد ظرف همه را ببينم بعد بخورم بعد که نگاه مي کرد از سهم خود در ظرف زند برادرهايش مي ريخت ومي گفت شما بخورثيد روزي خواهرش در حال الک کردن گندم بود و زن برادرش در خانه در حال زايمان به خواهرش مي گويد: برو ببين بچه دختر است يا پسر  بعد از مدتي از خواهر خبري نمي شود خودش  مي رود ومي گويد چه شد مي گويد دختر بود ديگر نيامدم وگفتم عصباني مي شود ومي گويد اگر خبر دختر بودن او را به من مي آوردي بيشتر به تو مژدگاني  مي دادم وخدا او را دوست دارد که به او دختر داده است  .

 خواهرش ميگويد در زمان جان دادن پدرم شهيد کودک بود همه دور پدرم جمع شده بوديم برادر بزرگم به شهيد گفت ياسين بخوان او گريه مي کرد ونمي توانست بخواند برادرم دعوايش کرد وگفت مگر به تو نگفتم با صداي بلند ياسين بخوان .

 شب قبل از شهادتش برادرش سوغات در خواب مي بيند دست راستش قطع شده ، صبح آن روز هرچه خواسته سر کار برود نتوانسته  وقتي از در بيرون آمده مادرش در حال پختن نان بوده وديده از شهر ماشين مي آيد ودوست شهيد آقاي امتدي زاده از ماشين پياده شد برادر مادرش را صدا مي زد مادروبرادر سراغ شهيد را  از دوستش مي گيرند  واو مي گويد ناصر زخمي شده وروحاني که همراه امتدي زاده بود شروع بخواندن مي کند گويا به مادرش الهام شده بود او مي گويد تو را بخدا مرا ببريد پسرم را ببينم رخت عزا مي پوشد وبا آنها به اردبيل مي آيد در سردخانه پسر را مي بيند ومي گويد  قربان علي اکبر باشد سينه اش خوني بوده است اصرار مي کند  سينه اش را باز کند که اجازه نمي دهند و مي گويد رنگ هنوز به رخساره شهيدم بود فقط کمي لبش خاکي بود .

برادرش مي گويد سال 65 يکبار به اردبيل آمده بودم دو برادر با هم بوديم شهيد گفت برويم ناهار بخوريم من گفتم من حساب مي کنم او گفت نه من حساب مي کنم چون شايد آخرين ناهارمان باشد که با هم هستيم رفتيم بعد از غذا شهيد  مرا به شريعتي برد واز آنجا يک جلد کتاب خريد ودر راه برگشت به او گفتم نرو قبول نکرد ورفت وديگر نيامد.

 خواهرش مي گويد: (حميده ) من در شورابيل بودم شوهرم  به دنبالم آمد   گفت حمام نمي روي آن موقع در خانه حمام نداشتيم گفتم  برويم حمام وتا بيرون آمدنم شوهرم جلوي گرمابه منتظرم مانده  بود وقتي بيرون آمدم با تعجب گفتم نرفتي گفت نه مي خواهم ترا ببرم ناصر را ببيني خوشحال شدم گفتم مگر آمده گفت آري فقط يک دستش قطع شده وقتي به مقابل سردخانه رسيديم ديدم جميعت زيادي جمعند مادرم را که ديدم با رخت عزا فهميدم برادر شهيد شده تو رفتم ورويش را بوسيدم وداع آخرت کردم.

 همرزم شهيد آقاي حاج حسين حاج محمدي مي گويد در زمان حمله  وعمليات ابتدا شهيد از دستش تير خورد گفتم  نرو  قبول  نکرد رفت وبار دوم از قلبش تير خورد وبه فيض شهادت نائل آمد.

همسرش مي گويد: هميشه جبهه را تعريف مي کرد جايي خوبي است ورفتني است به حجاب خيلي اهميت مي داد وبه من مي گفت به دخترم بگو پدرت در راه دين رفت ومواظب حجاب او باش.

دوست وهمرزمش قربان عليزاده مي گويد: در سال 1365آخرين باري که اعزام مي شد آمد مرا ببيند وخداحافظي کند من در روابط عمومي کار مي کردم  در دستش بسته اي داشت پرسيد چيست گفت لوازم اضافي من است که مي خواهم به نيازمندان بدهم .آن بار رفت و ديگر برنگشت وخبر شهادتش را از طريق پايگاه به من دادند . صداي روحنواز او همه را مجذوب مي کرد هم در منطقه براي رزمندگان مي خواند  وهم در مراسم دعاي  کميل و توسل و.. که از طرف پايگاه برگزار  مي شد مداحي مي کرد . .او مي گويد شهدا انسانهاي وارسته اي بودند که امتحان پس دهند ومحک زده شوند.

 همسرش در خاطره اي نقل مي کند شهيد خيلي مهربان ودلسوز بود همسايه اي بنام مير طيب موسوي داشتيم شهيد با او دوستان نزديک بودند روزي مير طيب موسوي که در آن زمان در قيد حيات بود به شهيد گفت خوش  به حالت ميروي جبهه ؛ شهيد به او گفت توبمان درست  را بخوان او گفت پول ندارم شهيد کاپشن خود را درآورد وبه او داد وگفت بفروش شروع به تحصيل کن وبقيه را خدا کريم است بعداز اينکه ناصر شهيد شد او نيز به جبهه رفت واوهم شهيد شد ( شهيد مير طيب موسوي)

 دوست و همرزم شهيد آقاي رضا افندي زاده مسئول پايگاه کربلايي واقع در مسجد ميرزا علي اکبر مرحوم ارسال 58 با شهيد آشنا ودوست شده ؛ در وصف خصايص شهيد او را انساني مخلص وخدايي ياد مي کند . او مي گويد چون خانواده شهيد در روستاي  جمادي زندگي مي کرد لذا او شبانه روز در پايگاه ميرزاعلي اکبر بود هم در فعاليتهاي فرهنگي وهم نظامي پايگاه شرکت ميکرد از دوستان وهمدوره اي هاي صميمي او شهيدان اصغر باقري خيرآبادي – سليم نوعي اقدم – سلمان نوعي اقدم – شهيد سيروس  نجفي خياط – جوا پار و…  بودند که با همه آنها هم فکر وهم عقيده بودند شهيد اصغر باقري  خيرآبادي در سال شهادتش از رشته پزشکي دانشگاه پذيرفته شده بود   که چند  ماهي به بازگشايي دانشگاهها مانده بود که شهيد شد. چون شهيد رسولي جمادي از خانواده اي محروم برخاسته بود وپدرش را در خردسالي از دست داده بود به مادرش دلبستگي خاصي پيدا کرده بود . در سالهاي اوليه بعد از انقلاب از طرف پايگاه ميرزا علي اکبر ( کربلايي ) انجمن اسلامي توحيد تاسيس شد که گردانندگان آن شهيد سيروس نجفي خياط – شهيد جواد پار و شهيد ناصر رسولي جمادي بودند اينان هم درپايگاه وهم درانجمن فعاليت داشتند. درسال 65 من (افندي زاده) زخمي شده بودم ودر شيراز بستري بودم شهيد رسولي شنيده بود در حال اعزام به منطقه از دوستانش در تهران جدا شده وبه ديدارمن آمد گفتم ناصر چرا  آمدي مگر من پايگاه را به تو وشهيد نجفي نسپرده بودم گفت من ديگر نمي توانم بمانم  آمدم  با  تو خداحا فظي     کنم. قرار گذاشته بوديم با شهيد رسولي با هم به منطقه برويم آمد  پيش من گفت آماده شو برويم ولي من چون از طرف نيروي مقاومت بسيج  به  دليل ساماندهي نيروها محدوديت داشتم ونمي توانستم بروم گفتم چند روز صبر کن کارها را سرو سامان بدهم برويم گفت فلاني نمي توانم بمانم بايد بروم از زماني که که دوست ويار صميمي او اصغر باقري خير آبادي شهيد شده بود عرصه براي شهيد رسولي  تنگ شده بود خيلي عجله داشت  که برود مثل اينکه دعوت شده بود  وبايد مي رفت به من گفت  عمليات  شروع شده بعداز پايان  ديگر  رفتن ما چه سود دارد وبالاخره بالاخره منتظر من نشد و رفت وچند ورفت وچند وقت  بعد خبر شهادتش وسپس جنازه اش آمد . خبر شهادتش را هم من به خانواده اش دادم برايم خيلي سخت بود اما آقاي ناطق زنده دل شرط کرد اگر مي خواهي  جنازه ناصر را ببيني بايد خبر را تو به خانواده اش بدهي آن روز من (اقدي زاده ) وچند نفر از پايگاه به همراه  يک روحاني به جمادي رفتيم وقتي رسيديم  برادرش ومادرش مرا ديدند چون دوستي من وناصر را مي دانستند پرسيدند ناصر کجاست به مادرش گفتم مجروح شده در اردبيل است بنده خدا مادرش شروع به گريه وزاري کرد وبه يک باره نشست مثل اين که به الهام شده بود ودرآن لحظه روحاني شروع به مداحي درشأن شهدا کرد وخانواده اش متوجه شدند ناصر شهيد شده.

 سال 64 بود که من از منطقه به مرخصي آمده بودم روزي مرا در پايگاه  ديد وگفت توجواب خدا را چه ميدهي گفتم مگر چه شده گفت مي خواهي چه بشود تو سه روز است که از منطقه آمده اي اما به خانواده ومادرت سر نزده اي مي خواهي جواب خدا را چه بدهي! گفتم راست مي گوئي.

 افندي  زاده: شهيد رسولي فرزندش را خوب نديد چون او هشت ماهه بود که   ناصر شهيد شد پدر زنش فريدون مهرداري درآن  زمان در منطقه در پشتيباني بود به او گفته بود  عکس دخترم را بياور ببينم  وقتي جنازه اش آمد عکس دخترش روي سينه اش بود.

افندي زاده دوست وهمرزم شهيد  مي گويد شهيد رسولي جمادي خيلي به مطالعه علاقه داشت کتابهاي زيادي داشت وهمه را مي خواند با روحانيت نشست وبرخاست داشت وحتي مدتي درسهاي حوزوي هم مي خواند وزماني که لباس مقدس سپاه را پوشيد اما گفت  اينها همه محدوديت مي آورد من  در کسوت بسيجي ساده آرامش دارم وراحتم.

 کمي به شهادت مانده بود ( سال 65 ) دو تا نايلون کتاب  در دست به پايگاه آمد وگفتم خير باشد  اين کتابها را ميخواهي چکار ، گفتم چه شده تو که  نمي فروختي هميشه مي خريدي گفت به پولش نياز دارم گفتم اگر پول مي خواهي مشغول الذمه اي آگر به من نگوئي داشته باشم دريغ نمي کنم ونه پول نياز ندارم اما به پول اين کتاب نياز دارم سر در نياوردم  . چند سال بعد از شهادتش در فرمانداري ذکر خاطرات شهيد بود که سرايه دارفرمانداري شروع به گريه کرد وگفت من هم او را مي شناختم اما اين که از من کوچکتر بود اما   در حق من پدري مي کرد پسرم از دانشگاه قبول شده اما پولي براي تحصيل او نداشتم روزي شهيد رسولي جمادي را ديدم ( تقريباً يکي دو سال قبل از شهادتش) ديد  و گفت چه شده ماجرا را تعريف کردم گفت قبولي در دانشگاه ناراحتي ندارد  بلکه بايد شيريني بدهي رفت ويک جعبه شيريني خريد از طرف من در فرمانداري پخش کرد بعد از چند روز مقداري پول  به من داد وگفت  فعلاً با اين پول پسرت را به دانشگاه بفرست خدا کريم است . من (افندي زاده) با اين حرف سرايه دار متوجه شدم که شهيد آن زمان کتابهايش را فروخته وپولش را به اين شخص داد تا فرزندش درس بخواند .

روحش شاد و راهش پر رهرو باد

 

انتهای پیام/ج