به گزارش پایگاه خبری تحلیلی«سبلان ما»، محمدحسین حسینپور فعال فرهنگی و نویسنده اردبیلی در یادداشت خود به فجایع رخ داده در سرزمینهای اشغالی بهویژه غزه پرداخت و نوشت: قلم میلغزید اما نه روی دل کاغذ که خون میشد، بر تن سرد و لرزان کودکان که قرار بود این پوستینِ خاکی را ترک کنند و به جای ابدی پیش روند.
میچرخید روی دست و پاها تا اگر امدادگری رسید و پیدایشان کرد، بداند که این پیکر، تنِ کدامین بنده خداست که چنین غرق به خون است.
مینوشت و با خود میگفت:«اگر دست یا پا جدا شد و سویی افتاد چه، باز هم خواهند فهمید که جسدِ کیست؟»
میریخت اشک و پیش میرفت. از قلم بودن پشیمان بود. میخواست امید بچهها باشد که: «مرگ چه آسان است و نگران نباشید، با همین نوشته، پیدایتان خواهند کرد.»
آوار که بریزد، ترکش که فرو رود، گلوله که ببارد و موشک که تخریب کند، وقت رفتن است و چه کسی میداند کدام یک زودتر از دیگری باید غزل خداحافظی را بخواند؟
خانه با همه کوچکیاش قصری زیباست برای شما. دویدن و بازی، شور و نشاط کودکی، پدر و مادری مهربان و حالا، فروریختن بمب و فروریختنِ دلهای شما که دیگر نه خانهای باقی خواهد ماند و نه بیمارستانی برای مداوا.
قلم، گریست.
برای شما نه، برای خود که در جایی دیگر باید زیرِ زورِ «وتو» جان میداد و مانع کمکرسانی میشد.
قلم گریست، آنجا که پزشک کودکی را از دست مادرش گرفت، روی تخت خواباند، پیراهنِ پاره را بالا زد و روی شکم نام فرزندش را نوشت و رفت. مادر ماند و دستی که روی صورت فرود آمد برای نوازش.
فرود آمد موشک و فوران کرد قلبی که پدر را رها نمیکرد تا اگر وقت جان دادن رسید، در آغوش او رها شود. میترسید در آن دنیا گم شود و آنجا هم فریادرسی... .
کرم شبتاب بودن آرزوی بدی است؟! قلم رویایی بافت در شبهای بینور که برق یارای رسیدن نداشت تا روشنایی بخش کوچه و خیابانها شود اما خرابیها را که دید، روی خانههای تخریب شده که قدم زد، دستِ کودکی را بوسید که از زیر آوار بیرون زده بود و پای حرفهای مادری نشست که دنبال فرزندانش میگشت و نمیدانست پیکرشان زیر کدام آجر و تیرآهن پنهان شده، پشیمان شد.
وقتی از دور پدری را دید که تنهای جدا شده خانوادهاش را جمع میکند و میریزد توی نایلونی مشکی، پشیمان شد که آن نایلون از خجالت، خون میچکید.
مهتاب گم شد، ابر ناپدید. آسمان چشم ستارهها را پوشاند و زمین، مانده بود چه کند؟ به کجا پناه ببرد که شاهد نباشد؟
قلم، دل بر رویا بسته بود که همه چیز خیال است و خواب. آنجا که کفن تمام شد و اجساد را توی هم پیچیدند یا قبرهایی که چند نفر با هم درونش خوابیدند، نماز میت که تمام نشده شروع میشد و کودکی در پی پیدا کردن خانوادهاش در بین اجساد کفن پوش، میدوید.
لرز بر اندام قلم افتاد از لرزِ تنِ کودکی که پر پر شدن و جان دادنِ دیگران را دید و نمرد! قلم لرزید وقتی که برادری در گوشِ برادر دیگر شهادتین میگفت.
دیگر بُغضی نمانده بود که چون آب رو به اتمام بود و گلوگاه خشکید و صدا در گلو خفه شد که مگر میشود در دورهای کنونی آب و غذا بر کسی ببندند و حال بیش از گذشته میشود «کربلا» را جاری دید.
قلم نتوانست نوشت، نشست، بغض کرد. دیگر شاید خودکاری پیدا نشود برای نوشتن روی اجساد یا جانهای زنده که در صف شهادت به انتظار نشستهاند.
اشک از راه رسید، بارید بر سر شهر. شاید او هم همچون انسانیت رو به اتمام بود و چیزی که فراوان، بمب.
بمبی آمد، قلم ترسید، لرزید و صورتش مثل گچ سفید شد اما همچون کوکان ایستاد، تنِ او هم دو نیم شد. جوهرش به رنگ خون درآمد. جوشید، فوران کرد و نوشت: «کسی خواهد آمد منتظرش باشید.»
خورشید آرام آرام رخ نشان میداد.
انتهای خبر/ ج
نظر شما
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد